با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
درباره ما
وبلاگ بزرگ خانواده طبق ضوابط و قوانین اسلامی توسط محمد سجاد رشیدی تهیه و تولید شده و در صورت مشاهده ی هرگونه مشکل و یا مورد غیر اسلامی سریعاً به ما از طریق فرم تماس با ما ، به ما اطلاع دهید
با تشکر
پدر و مادر ؟؟ >> >>آدما تا وقتي کوچيکن دوست دارن براي مادرشون هديه بخرن اما پول ندارن. >>وقتي بزرگتر ميشن ، پول دارن اما وقت ندارن. >>وقتي هم که پير ميشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!... >>به سلامتي همه مادراي دنيا... >> >> >>پدرم ، تنها کسي است که باعث ميشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم ميتوانند مرد باشند ! >> >>شرمنده مي کند فرزند را ، دعاي خير مادر ، در کنج خانه ي سالمندان ... >> >> >>خورشيد >>هر روز >>ديرتر از پدرم بيدار مي شود >>اما >>زودتر از او به خانه بر مي گردد ! >> >>به سلامتيه مادرايي که با حوصله راه رفتن رو ياده بچه هاشون دادن >>ولي تو پيري بچه هاشون خجالت ميکشن ويلچرشونو هل بدن !!! >> >> >> >>سرم را نه ظلم مي تواند خم کند ، >>نه مرگ ، >>نه ترس ، >>سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو خم مي شود مادرم ؛ >> >>سلامتيه اون پسري که... >>.. >>10سالش بود باباش زد تو گوشش هيچي نگفت... >>.. >> 20سالش شد باباش زد تو گوشش هيچي نگفت.... >>... ... ... ... .. >> 30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زير گريه...!!! >>.. >>باباش گفت چرا گريه ميکني..؟ >>.. >>گفت: آخه اونوقتا دستت نميلرزيد...! :( >> >> >> >>هميشه مادر را به مداد تشبيه ميکردم >>که با هر بار تراشيده شدن، کوچک و کوچک تر ميشود… >>ولي پدر ... >>... ... ... ... >>يک خودکار شکيل و زيباست که در ظاهر ابهتش را هميشه حفظ ميکند >>خم به ابرو نمياورد و خيلي سخت تر از اين حرفهاست >>فقط هيچ کس نميبيند و نميداند که چقدر ديگر ميتواند بنويسد … >>بياييد قدردان باشيم ... >>به سلامتي پدر و مادرها >> >> >> >>(( قند )) خون مادر بالاست . >>دلش اما هميشه (( شور )) مي زند براي ما ؛ >>اشکهاي مادر , مرواريد شده است در صدف چشمانش ؛ >>دکترها اسمش را گذاشتهاند آب مرواريد! >>حرفها دارد چشمان مادر ؛ گويي زيرنويس فارسي دارد! >>دستانش را نوازش مي کنم ؛ داستاني دارد دستانش . >> >> >> >>دست پر مهر مادر >>تنها دستي ست، >>که اگر کوتاه از دنيا هم باشد، >>از تمام دستها بلند تر است... >> >> >> >>پدر و پسر داشتن صحبت میکردن!! >>پدر دستشو ميندازه دوره گردنه پسرش ميگه پسرم من شيرم يا تو؟ >>پسر ميگه : من..!! >>... ... ... >>پدر ميگه : پسرم من شيرم يا تو؟؟!! >>پسر ميگه : بازم من شيرم... >>پدر عصبي مشه دستشو از رو شونه پسرش بر ميداره ميگه : من شيرم يا تو!!؟؟ >>پسر ميگه : بابا تو شيري...!! >>پدر ميگه : چرا بار اول و دوم گفتي من حالا ميگي تو ؟؟ >>پسر گفت : آخه دفعه های قبلي دستت رو شونم بود فکر کردم يه کوه پشتمه اما حالا... >>به سلامتي هرچي پدره >> >> >>مادر >>تنها کسيست که ميتوان "دوستت دارم"هايش رااا باور کرد >>حتي اگر نگويد...??? >> >>سلامتي اون پدري که شادي شو با زن و بچش تقسيم ميکنه >>اما غصه شو با سيگار ودود سيگارش! >> >> >> >>مادر يعني به تعداد همه روزهاي گذشته تو، صبوري! مادر يعني به تعداد همه روزهاي آينده تو ،دلواپسي! مادر يعني به تعداد آرامش همه خوابهاي کودکانه تو، بيداري ! مادر يعني بهانه بوسيدن خستگي دستهايي که عمري به پاي باليدن تو چروک شد! مادر يعني بهانه در آغوش کشيدن زني که نوازشگر همه سالهاي دلتنگي تو بود! >>مادر يعني باز هم بهانه مادر گرفتن.... >> >> >> >>پدرم هر وقت ميگفت "درست ميشود"... >>تمام نگراني هايم به يک باره رنگ ميباخت...! >> >> >> >> >> >>آدم پير مي شود وقتي مادرش را صـــــــــــــــــــــــــــــ دا ميزند اما جوابي نميشنود......... >>ممماااااااااااادددددددررررررر. ............. >> >> >> >>تو 10 سالگي : " مامان ، بابا عاشقتونم" >>تو 15 سالگي : " ولم کنين " >>تو 20 سالگي : " مامان و بابا هميشه ميرن رو اعصابم" >>... ... ... >>تو 25 سالگي : " بايد از اين خونه بزنم بيرون" >>تو 30 سالگي : " حق با شما بود" >>تو 35 سالگي : "ميخوام برم خونه پدر و مادرم " >>تو 40 سالگي : " نميخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!" >>تو هفتاد سالگي : " من حاضرم همه زندگيم رو بدم تا پدر و مادرم الان اينجا باشن ...! >>بيايد ازهمين حالا قدر پدرو مادرامونو بدونيم... >>از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست ... >> >> >> >>بهشت از آن مادران است در حالي که به جز پرستاري و نگهداري از فرزندان ، هيچ حق ديگري نسبت به آتها ندارند و براي بيشتر چيزها اجازه ي بابا لازم است !!!!! >> >>وقتي پشت سر پدرت از پله ها مياي پايين و ميبيني چقدر آهسته ميره ، ميفهمي پير شده ! وقتي داره صورتش رو اصلاح ميکنه و دستش ميلرزه ، ميفهمي پير شده ! وقتي بعد غذا يه مشت دارو ميخوره ، ميفهمي چقدر درد داره اما هيچ چي نميگه... و وقتي ميفهمي نصف موهاي سفيدش به خاطر غصه هاي تو هستش ، دلت ميخواد بميري >> >> >> >>اگر 4 تکه نان خيلي خوشمزه وجود داشته باشد و شما 5 نفر باشيد >>کسي که اصلا از مزه آن نان خوشش نمي آيد (( مادر )) است >> >> >> نویسنده؛صابررضوانطلب
يك خانم و يك آقا كه سوار قطاري به مقصدي خيلي دور شده بودند، بعد از حركت قطار متوجه شدند كه در اين كوپه درجه يك كه تختخواب دار هم ميباشد ، با هم تنها هستند و هيچ مسافر ديگري وارد كوپه نخواهد شد. ساعتها سفر در سكوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتني بافتن بود. شب كه وقت خواب رسيد خانم تخت طبقه بالا و آقا تخت طبقه پايين را اشغال كردند. اما مدتي نگذشته بود كه خانم از طبقه بالا، دولا شد و آقا را صدا زد و گفت: ببخشيد! ميشه يه لطفي در حق من بفرماييد؟ - خواهش ميكنم! - من خيلي سردمه. ميشه از مهماندار قطار براي من يك پتوي اضافي بگيريد؟ مرد جواب داد : - من يه پيشنهاد دارم! زن: - چه پيشنهادي؟ مرد: - فقط براي همين امشب، تصور كنيم كه زن و شوهر هستيم. زن ريزخندي كرد و با شيطنت گفت: - چه اشكال داره ، موافقم! - قبول؟ - قبول! مرد گفت ، خب ، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو ، برو از مهموندار پتو بگير. من خوابم ميآد. ديگه هم مزاحم من نشو ........ ! ---------------------------------------------------- توی هتل با همسر روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد: گیرنده : همسر عزیزم موضوع : من رسیدم میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !! --------------------------------- داستان جالب یه وکیل مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند. مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟ وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد. مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم. وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سال هاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید مسئول خیریه (با شرمندگی بیشتر) : نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی … وکیل : آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟ مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم این همه گرفتاری دارید … وکیل: خوب. حالا وقتی من به این ها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم!؟ -------------------------------- مدیر عامل و زن یك روز خانمی با يك كيف پر از پول به يكي از شعب بزرگترين بانك كانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح كرد. سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانك را ملاقات كند و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي كه سپرده گذاري كرده بود، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت. قرار ملاقاتي با مدير عامل بانك براي آن خانم ترتيب داده شد . زن در روز تعيين شده به ساختمان مركزي بانك رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد. مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت كه آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند. تا آنكه صحبت به حساب بانكي زن رسيد و مدير عامل با كنجكاوي پرسيد: راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است ؟! زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام كه همانا شرط بندي است، پس انداز كرده ام. زن ادامه داد و از آنجائي كه اين كار براي من به عادت بدل شده است، مايلم از اين فرصت استفاده كنم و شرط ببندم كه شما شكم داريد! مرد مدير عامل كه اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول؟ زن پاسخ داد: 20 هزار دلار و اگر موافق هستيد، من فردا ساعت 10 صبح با وكيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي كنيم و سپس ببينيم چه كسي برنده است. مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت 10 صبح برنامه اي برايش نگذارد. روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردي كه ظاهراً وكيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت. زن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست كرد كه در صورت امكان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد. مرد مدير عامل كه مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به كجا ختم مي شود، با لبخندي كه بر لب داشت به درخواست زن عمل كرد. وكيل زن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد. مرد مدير عامل كه پريشاني او را ديد، با تعجب از زن علت را جويا شد. زن پاسخ داد ، من با اين مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم كه كاري خواهم كرد تا مدير عامل بزرگترين بانك كانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون كند!. نویسنده صابر
عارفی در بیابان نشسته بود و به خدای خود می اتدیشید . اتفاقا پادشاه و گارد و وزیر او هم از انجا میگزشت . اما عارف انقدر غرق رازو نیاز شده بود که پادشاه را ندید
پادشاه با غرور گفت که این عرفا در حالت راز و نیاز چیزی را نمی بینند . همان زمان وزیر گفت پادشاه در حال عبور اسیت و تو بلن نمی شوی؟ چقدر بی ادب هستی ؟
عارف چشمانش را باز کردو گفت : به پادشاهت بگو ان هایی که تعظیم میکنند حتما چیزی میخاهند. مردم فقط برای اطاعط از پادشاهان افریده نشده اند به پادشاه بگو هوای فقرا هم داشته باشه .و عارف ادامه داد و گفت در این بالا تر قبرستانی است که قبر ها از بین رفته و آن هارا تعمیر کن .
شاه از سخنان او خوشش آمد و گفت از من چیزی بخواه: عارف گفت دیگر هیچ وقت مزاحم من نشو . شاه گفتنصیحتی هم بکن : عارف گفت ثروتی در دستان توستکه این ثروت در طول تاریخ فقط دست به دست شدهاند